❤ ‿❤ اشک باران ❤ ‿❤ عاشقانه و عارفانه |
|||
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : reza
در نگاه ات همه ی مهربانی هاست: قاصدی که زندگی را خبر می دهد. و در سکوت ات همه ی صداها: فریادی که بودن را تجربه می کند. در من زندانی ستمگری ب که به آواز زنجیرش خو نمی کرد- من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. تو که ای؟ سرو آزاده ی من نور چشم خدا داده من چشم تو، جام من، باده ی من تو امیدم، توانم، بقایم. پشت خود را ز غمها شکستم نیمه شبها براهت نشستم تا شود از تو روشن سرایم . غمزده، خسته جان، دلپریشم بی خبر از دل و جان خویشم همدم غم، اسیر بلایم . بادل خسته همراز گردی همدم جان ناساز گردی بر فلک هست، دست دعایم . رنج بی حد بپایت کشیدم تا شود سبز، باغ امیدم ـ جان ز تن رفت و نیرو ز پایم . بی تو جانم سروری ندارد چشم من بی تو نوری ندارد ای جمال تو نور و ضیایم . در تن و جان تو سوز تب بود جان من زین مصیبت بلب بود شاهدم گریه ها یهایم . غافل از رنج بیداری من فارغ از درد و غمخواری من و آنهمه ندبه و ناله هایم . میخرامیدی افتان و خیزان من بدنبال تو اشکریزان تا که در پای تو سر بسایم نرگسی مست تر از شرابم سیمگون سینه، چون ماهتابم رفت از کف جمال و صفایم . عمر را در هوای تو خواهم زندگی را برای تو خواهم تو بپائی اگر من نپایم . دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم به سان ابر که با توفان به سان علف که با صحرا به سان باران که با دریا به سان پرنده که با بهار به سان درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تورا دریافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست. در بستری که عشق تشنه گی ست زلال شانه های ات هم چنان ام عطش می دهد در بستری که عشق مجاب اش کرده است. و تـن من کلمه ای است که در آن می نـشیند تا نـغمه ای در وجود آیـد سروده ی که تـداوم را می تـپد در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست: قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد. و در سکـوتـت همه صداها فـریـادی که بـودن را تـجربـه می کـند. خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬ چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد. در ایـن سوی بـستر مـردی و زنـی در آن سـوی. تــندبـادی بـر درگـاه و تـندبـاری بـر بـام. مـردی و زنـی خـفته.و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث عــشقی خـسته. با بدرودی خانه را ترک می گویی ای سازنده! لحظه ی ِ عمر ِ من به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست: این آن لحظه ی ِ واقعی ست که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد. نوسانی در لنگر ساعت است که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد. گامی است پیش از گامی دیگر که جاده را بیدار می کند. تداومی است که زمان مرا می سازد لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند. لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی که چنان بدانی… من درد مشترکم مرا فریاد کن. در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید وآنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد. من کیم؟ آسمان سخایم من کیم؟ چهره یی آشنایم مادرم، جلوه گاه خدایم من کیم؟ عاشق روی فرزند جان من پر کشد سوی فرزند بر نخیزد دل از کوی فرزندعاشقم، عاشقی مبتلایم www.ashkbaran.loxblog.com نظرات شما عزیزان:
آرشيو وبلاگ پيوندها
|
|||
|