❤ ‿❤ اشک باران ❤ ‿❤ عاشقانه و عارفانه |
|||
چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : reza
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : reza
دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!! پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : reza
دوستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازی خورشید، . چون غروب میکنه . دوستت دارم . به اندازی روت که هیچوقت کم نمیشه
پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : reza
جذاب ترین کلمه : آشنائی ادامه مطلب ... پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : reza
روزگار بهتری از راه می رسد کسی نگفته است که زندگی کار ساده ایست،گاهی بسیار سخت و ناخوشایند می نماید.
اما با تمام فراز و فرودهایش، زندگی ...از ما انسانی بهتر و نیرومند تر می سازد.
حتی اگر در لحظه حقیقت آن را در نیابیم.
به یاد آر ...
که در آزردگی، رنج از خود دور داری،و در دلتنگی، بگذاری اشکهایت جاری شوند،
و در خشم خود را رها سازی،و در ناکامی بر خود چیره شوی،تا می توانی یار خود باش.
می توانی بهترین دوست خود باشی،اما به هنگام آشفتگی مرا خبر کن!
می کوشم، بدانم چه وقت باید در کنارت باشم.اما گاه ممکن نیست، پس خبرم کن.
عشق بالاترین هدیه ای است که می توانیم به یکدیگر بدهیم.و ایثار یکی از بزرگترین لذت هایی است که به ما
ارزانی شده.
من اینجایم هر زمان و همیشه،تا هر آنچه دارم به تو هدیه دهم زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن پیراهن گلدار امید
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست زندگانی هنر هم سفری با رنج است
زندگانی هنر سوختن اکنون با روشنی آینده است زندگانی هنر ساختن پنجره بر بیداری است
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است زندگانی گاهی آری به همین باریکی در همین نزدیکی است
زندگانی هنر بافتن پارچه زیبایی است زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن پیراهن گلدار امید. -------------------------------------------------------------------------------- شرار عشق
شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کنار نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تب دارم کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست کاو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را به گوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم و غم انگیز ترین آهنگم
امشب از دوری تو دلتنگم و غم انگیزترین آهنگم
امشب از غصه و غم لبریزم آه ای عشق مگر من سنگم
برگی از شاخه جدا در پاییز خشک و بی حوصله و کمرنگم
بی تو دهگده ای خاموشم دور افتاده ترین آهنگم
حر ف ناگفته زیاد است ولی حیف در قافیه ها می لنگم. --------------------------------------------------------------------------------
رنگ روشن نکند سایه این تاریکی چاره این تاریکی
نور روشن. نور زرد. نور شادی همچو برف نیست در سایه این نور سیاه
لطف وامداد خدایان قدیم نور تیره رنگ بغز
سایه افکنده است بردامان ما نیست در افکار او روشن شدن
زنده بودن عشق بودن همچو باد رفتن و با همنوایان دوستی
شاد بودن همنوازی همچو بلبل در کنار گل سرودن
همچو عاشق در کنار یار بودن عاشقی اسودگی!!!..........
اری از عشق تو باید برف شد خالی از هر گونه شک ونیستی
اری از عشق تو باید سرد شد همچو جان دادن برای عاشقی. ------------------------------------------------------------------ شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی
اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد . من معتقدم که
از بین می روم . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .
دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچاراٌ مدتی زیادی روشن نمی مانم . بنابراین معلوم نیست که
چه مدت روشن باشم وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد . شمع سوم گفت من عشق هستم ! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی
کنند آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد . پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت :
چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع به گریه کردن کرد .
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم . من
امید هستم !
کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود .
هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.
نازنینم
نازنینم همه هستی همه مستی
بی توام بی همـــه هستی هر چــــه دارم
با تو دارم بــــــــا تـــوام با شــــــور و مستی
عشق و رویـــــــا عشق و هستی /در کـــــلامـــــم در نــــــگاهم
مــــــــــــوج عشق و موج هستی /همــــــــه آرامش همـــــــــه آرام
تو هستی در دنیا زندگی کن بیآن که جزیی از آن باشی زندگی را به تمامی زندگی کن
در دنیا زندگی کن بیآن که جزیی از آن باشی. همچون نیلوفری باش در آب; زندگی در آب، و بدون تماس با آب. -------------------------------------------------------------------------------- من آن روز را انتظار می کشم
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت./روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست./روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است/تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگیست/تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم...
روزی که تو بیایی ؛ برای همیشه بیایی /و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم.../و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم. www.ashkbaran.loxbolg.comچهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 23:19 :: نويسنده : reza
داستان غم انگیز اول شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض
کنه هر چی منتظر شدن برنگشته،
در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.
مامان بابای دختره پشت در داد
میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی
شده در رو می شکنه میرند
تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی
شده ، ولی رو لباش لبخنده!
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که
با خون یکی شده. بابای مریم
میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه
و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش
منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم
میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی
بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون
قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی،
من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی م
ریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا
آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام د
ارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام
میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب
عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،
همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه
پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که
دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه
می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه
کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو
چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از
شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول
نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم.
هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.
نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا
تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ
قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی
تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.منم باهات
میام ……….. پدرمریم نامه تو دستشه ،کمرش شکست ،بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می
کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده
که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش
قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش
بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود
نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده
بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و
پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی
مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند. ————————————————————————————– داستان غم انگیز دوم
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخوام بدونم بابایی…….. - اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : ۲۰۰۰ تومن
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه ۱۰۰۰
تومن به من قرض بدی ؟ مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک
اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا
اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار
کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به ۱۰۰۰ تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه
خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه بابا ، بیدالم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم
را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰۰۰ تومن که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر
چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که
خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا ۲۰۰۰ تومن دارم. آیا
می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی
دوست دارم بابایی… ————————————————————————————– داستان غم اگیز سوم داستان غم انگیز قرار:
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر
مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد.
نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد،
یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک،
صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز
داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم.
برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام –
تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و www.ashkbaran.loxbolg.comچهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : reza
نشستهبودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!! چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : reza
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. www.ashkbaran.loxbolg.com چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : reza
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. سه سال گذشت ... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!! نتیجه اخلاقی: چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 21:54 :: نويسنده : reza
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!! چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : reza
هرچقدر بد شدی بازم حرف رفتن نزدم تو همش راهتو رفتی من همش راه اومدم تا به سختیا رسیدیم خودتو باختی چرا اگه دوریم دغدغت بود دورم انداختی چرا هرکاری کردم به چشت اصلا نیومد ببخش عزیزم که همین ازم بر اومد چیشد اون حس زلالت اون دل ساده و صاف لا اقل دستشو ول کن جلو من بی انصاف من دلم قد یه دریاست طاقتم خیلی کم نگیر دستاشو اقلا پیشم انقدر محکم تا یکی اومد سراغت دل من رو پس زدی تو کنار کشیدی اما کاش کنار میومدی به هر دری زدم که تو آروم بگیری حالا که خوبه همه چی تو داری میری اگر چه رفتی عزیزم با عشق تازه ولیکن این در رو به تو همیشه بازه یه روزی خسته میشی از پرسه و ولگردی یا پشیمون میشی از اینکه منو ول کردی تازه خواستم پر بگیرم که شکستی بالمو توکه جای زانوهام نیستی نفهمیدی حالمو www.ashkbaran.loxbolg.comچهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : reza
ناری ناری ۵۵١۶۴١٧ ۵۵١٣٩٨١ یکدونه من چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : reza
۵۵١۴۶٢۶ بهونه سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٢٩ حال خراب این روزات سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٣٠ حال خراب این روزات۲ سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٢۴ حس آرامش سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٢۵ حس آرامش۲ سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٢٧ رفیق نیمه راه سامان جلیلی۹۰ ۵۵١۴۶٢٣ عشق منو پس زدی سامان ۵۵١۴۶٢٨ کاری به کارم نداری سامان جلیلی۹ www.ashkbaran.loxbolg.com چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : reza
۵۵١۴٧٠٠ حرف دلم
۵۵١۴۶٩٨ دست عمو
۵۵١۴۶٨٩ نارفیق1
چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : reza
یکی بود یکی نبود ٣٣١۴٧٢٨ باید کاری کنی ٣٣١۴٧٢٩ www.ashkbaran.loxbolg.com چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : reza
نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صبحت از تو میشود نه از ترس حضورت نیست ، از آروزی به تو رسیدن است ، از شاید ها و باید ها و از اینکه نمیدانم داشتنت رو عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را … شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی شانه هایم گذاشتی و گفتی زیر لب اشک شوق بریز من به کنارت آمده ام برای همیشه ! شک میکنم به اینکه ، این دل مال من است یاتو … و همه ی این بودن هایش فقط برای من باشد ، فقط برای من ! من فکر می کنم در غیاب تو همه خانه های جهان خالیست ! اما بهتر از اون وقتی هستش که یه نفر بهت میگه “نگران نباش من باهاتم” به شرطی که دست دیگرم را تو گرفته باشی . . . از روزی که مبتلایت شدمخود را از یاد بردم . . . www.ashkbaran.loxbolg.com قطار می رود، تو میروی، تمام ایستگاه میرود و من چقدرساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده و هم چنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام ! امــا هــرگــز نیــا! اگــر بیــایــی هــمه چیــز خــراب می شــود! دیــگر نــمی تــوانــم اینــگونــه بــا اشتــیاق بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم! مــن خــو کــرده ام بــه ایــن انتــظار، بــه ایــن پــرســه زدن هــا در اسکــله و ایستــگاه! اگــر بیــایــی مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟ پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟ پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟ که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟ ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی… www.ashkbaran.loxbolg.com قطار می رود، تو میروی، تمام ایستگاه میرود و من چقدرساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده و هم چنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام ! چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : reza
نگاهم بیقرار هجوم قدم های توست www.ashkbaran.loxbolg.com چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 14:29 :: نويسنده : reza
دیگر از این شهر www.ashkbaran.loxbolg.com آرشيو وبلاگ پيوندها
|
|||
|